-
شانه هایت را برای....
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 12:50
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟ طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم:...
-
من کدومشونم؟تو کدومشونی؟
یکشنبه 12 تیرماه سال 1390 19:22
من کدومشونم؟ اینها همه شکل هم هستند. هر کدوم به یک دلیلی با بقیه متفاوت شدن.... حالا ببینیم ما کدوم یک یاز اینهائیم؟ خوشحال؟ ناراحت؟ شاد؟ غمگین؟ عصبانی؟ اروم؟ متفکر؟ بیخیال؟ چطوری هستیم؟ بعدش چطوری میشیم؟ و خودمون دوست داریم چطوری باشیم؟ اگه شکلی که برامون شیدن رو پاک کنند دوست داریم چه شکلی باشیم؟؟؟ فکر کنم من قاطی...
-
دختر توی اینه
جمعه 10 تیرماه سال 1390 12:04
-
فال من....
جمعه 10 تیرماه سال 1390 11:52
میخوام برای خودم فال بگیرم. برای خودم و هرچی ارزو دارم... خوب که فکر میکنم هیچ ارزوئی ندارم جز اینکه هرچی خیره خدا خودش برای همه رقم بزنه. میخوام فال بگیرم فقط برا یاینکه بدونم یه کاری برا یخودم کردم. خود جونم... دوستت دارم. بمیرم اگه دروغ بگم.. این اومد: روز هجران و شب فرقت یار اخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار...
-
چشم های روشن
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 23:11
چشم هایم روشن است و دلم نیز.... روزی خواهد آمد روزی که خورشیدش پر نور تر از امروز است روزی که درخشش نور طلائی خورشید در دلم منعکس شود روزی درست مثل همین روز ها زیبا پر از شبنم و باران روزی شبیه مین امروز که به شب سپردمش. آن روز با تمام وجود خواهم فهمید که چرا هنوز چشم هایم روشن است...... کاش روزی فرا رسد که دست در دست...
-
یکیبود یکی نبود
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 16:40
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،...
-
دعا کردم.... دعا کردم...
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 21:32
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و...
-
عاشقی ددبردی یه!!!!
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 21:31
عشق بیماری بدی است احساس مبالغه امیز یک جانبه نسبت به یک نفر از میان شش میلیارد انسان در کره زمین را (( عشق )) می گویند . علامت های این نوع افراطی دوست داشتن چنین است : 1- افسردگی : عشاق تمام روز و شب گریه می کنند . از یک عاشق می پرسیم : (( کسی مرده)) می گوید : (( نخیر هنوز نمرده )) ! می پرسیم : کی ؟ جواب نمی دهد ....
-
شاعری در رویا...
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 22:07
شب از جائی شروع میشه،که تو چشماتو میبندی
-
این من بودم که بیقرارت کردم
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 14:28
چندان ز فراغت گریانم که مپرس چندان ز غمت بسوخت جانم که مپرس چندان بگریست دیدگانم که مپرس گفتی که چگونه ای ، چنانم که مپرس ان دوست که دیدنش بیاراید چشم بر دیدنش از دیده نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نباشد به چه کار اید چشم گفتم دل و جان بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی...
-
کم کم....
جمعه 20 اسفندماه سال 1389 22:49
کم کم میفهمم چرا ازم دوری میکنه.. چرا نمیخواد زیاد ببینتم.. نمیخواد فاصله ها کم شه . به هم عادت کنیم..... اما هنوز هم نمیدونم چم شده.... من چرا؟آخه منی که هیچ وقت به یک نگاه هم دل نمیندم چرا باید ندیده اسیر یک خیال بشم؟ چرا باید خودمو توی تاری گیر بندازم که یه عنکبوت هم نداره؟؟؟؟ چرا اینجوری شد؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟
-
شاید کسی زیر باران اشک هایم مانده است....!
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 21:54
شاید مجازات من این است... شاید این دلتنگی و این سرمای درون رگ هایم نتیجه آتش زدن دلی بیگناه است. شاید بر قلب کسی امید را حک کرده ام و با تیشه دلش را تراشیده ام... شاید..... باید بیشتر فکر کنم. شاید کسی زیر باران اشک هایم در پیچ جاده مانده است...
-
چیکه چیکه...
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 21:38
آخرین نامت به دست من رسید غم شد و اشک و توی چشام کشید منتظر بودم بگی دوسم داری نه بری اینجوری قالم بزاری پس فرستادی تمام عکسامو پاک نکردی از رو گونه اشکامو آخر قصه چرا اینجوری شد قسمت دست من از تو دوری شد تیکه تیکه تیکه تیکه کم کم می ریزم آروم آروم و نم نم اونی که یه روز عاشقش کردی حالا میگی فراموشش کردم چیکه چیکه...
-
تو و آدم بعدی
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 17:38
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است !! به خیسی چندانی که عازم سفر است .. ! من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم ... که سرنوشت درختان باغمان تبر است !! به کودکانه ترین خواب های توی تنت .. به عشق بازی من با ادامه ی بدنت !!!! به هر رگی که زدی و زدم به حس جنون ........ به بچه ای که تو هم در میان جای خون به آخرین فریادی که توی...
-
موسیقی متن وبلاگ جونم.
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 13:17
بعد رفتنت عزیزم ، بس که تنهایی کشیدم قامتم خمیده از بس ، عشقتو به دوش کشیدم تو غم بی همزبونی ، هی می کشتم لحظه هامو روی برگ های شعرم ، خالی کردم عقده هامو خاطرت جمع هر جا باشی ، توی غربت یه کسی هست خاطراتت زندگیشه ، اون غریبه خاطرت هست اون که تو هفت آسمونش ، یه ستاره هم نداره اون منم که دلخوشی شه ، گل من کسی رو داره...
-
دنیا.علامت تعجب بزرگ.
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 22:41
چه دنیای عجیبی..... گاهی یک نفر رو خوب میبینی خوب میشناسی و فکر میکنی دار یخوب درکش میکنی..... اما اون هیچ حسی بهت نداره و ..... میگه یچ نسبتی با هم ندارین.... اما یه نفر از گرد راه نرسیده اونقدر میاد جلو که صدای قلبش رو هم از کلماتی که مینویسه میشنوی.... دنیا واقعا عجیبه. عجیب تر از چیزی که فکرشو میکشه کرد....
-
یک شب،سرما،یک مسافر...بدون تو
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 19:51
گاهی میتواند سرما همگرم باشد.... گاهی میتوان چیزی را که از تو جدا نیست را فراموش کنی... مثل آن لحظه که فک رمیکنی نفس کشیدن را فراموش کرده ای اما نفس میکشی... و گاهی هم نفس کشیدن را فراموش کرده ای و دیگر نفس نمیکشی...... دیشب رفتم به یک سفر کوتاه. سفری که تنها شروع شد و با تو تموم شد. سفری توی بارش اروم برف و سرمای...
-
دلم خواست
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 22:08
اگر نگاهم عاشق چشمان تو بود اگر دستم اسیر داغ دستت اگر لبهای من تن تشنه حرف اگر پایم اسیر پای خستت دلم میخواست درگیر تو باشم به دور از هر سخن،هر حرف سنگین جدا از حس تلخ دوری و درد به دور از قصه های تلخ و شیرین دلم میخواست تا روزی که هستم اسیر بند چشمان تو باشم فدای لحظه های دوری از تو فقط در بند لبخند تو باشم دلت اما...
-
سینا
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 21:20
باید یک نفر میبود در کنار تو. باید یک نفر میبود که تورا درک کند کسی که دست های کوچکت را در دست بگیرد و با گام های کوچکت هم قدم شود. باید یک نفر میبود کسی که تو را بفهمد. کسی که نخواهی او را رد کنی کسی که تو هم قبولش داشته باشی باید کسی میبود کسی مثل "مادر"
-
قصه من و تو....
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 21:11
قصه ای بی پایان... قصه ای مبهم و گم. قصه ای پر ماهی پر حرف مردم. قصه ما یک شب پشت این پنجره ها پشت این جاده سرد پشت این فاصله ها گشت آغاز و کنون من شدم گم در راه تو کجائی در کوه؟ بین راه و بیراه مثل هر قصه عشق قصه ما غم بود آخرش ختم کلاغ اولش یکی نبود من فقط فهمیدم از ته این قصه که تمام راه ها ختم یک بن بسته غرق یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 15:33
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون
-
زیبا ترین لحظه شکستن....
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 23:46
زیبا ترین لحظه شکستن اون لحظست که: .... زیبا ترین لحظه شکستن اون لحظست که: بشینی و منتظر که عشقت بیاد و فقط نگاهش کنی... ولی اون باید و حتی یه گوشه چشم هم بهت نندازه. زیبا ترین لحظه شکستن اون لحظست که: برای یک عمر به یه نفر فکر کنی و بعد بفهمی لحظه جونکندنت حتی کمترین غمی توی دلش نیست... زیبا ترین لحظه شکستن اون لحظست...
-
کوه.لهراسبی
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 17:30
من این پایین نشستم سرد و بی روح تو داری می رسی به قله ی کوه داری هر لحظه از من دور می شی ازم دل می کنی ، مجبور می شی تا مه راه رو نپوشونده ، نگام کن اگه رو قله سردت شد ، صدام کن یه رنگ مرده از رنگین کمونم من این پایین نمی تونم بمونم تا مه راه رو نپوشونده ، نگام کن اگه رو قله سردت شد ، صدام کن یه رنگ مرده از رنگین...
-
رفت و آمد من...
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 17:12
سبز ترین سبزمنم و سیاه ترین سیاه... سرخ تر از سرخم گاهی و گاهی به رنگ زرد پائیز. هر غروب کنار خورشیدی که در پشت کوه های کوتاه گم میشود مینشینم و با ابر هائی که از غم خورشید گرگرفته اند تکرار میشوم. کنار پنجره سرد سرویس کارخانه. و صبح ها خورشید با چشمان تطلائی اش مرا به سخره میگیرد: - آه.. باز هم که تو آمدی... عجب سخت...
-
چرا؟
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 20:29
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا چرا؟ هرچی فکر میکنم نمیفهمم که: چرا؟
-
رشته بین من و تو
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 00:38
بین من و تو فقط یک طنابه. رابطه مون شده یک مسابقه طناب کشی. یک سر طناب توی دستای من و یک سرش قرار بود دست تو باشه...... ولی از صدای خنده هات میفهمم که اون سر طنابو بستی به درخت و توی نور افتاب داری بستنی میخوری و به سادگیم میخندی... برای خودم متاسفم.
-
من. تو.عروسک شیشه ای...
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 23:53
چیم برات؟؟؟ جز یک عروسک شیشه ای..... نمیدونم این همه دروغ.. این همه ریا.. این همه نمایش..... یعنی چی؟ چرا این همه دروغ میگیم؟ حتی به خودمون؟ حتی به وجدانمون...حتی به خواب شبهامون.. چرا؟ من دروغکی میگم میخوام فراموشت کنم و تو دروغک یمیگی وستت ندارم. من دروغک یمیگم میخوام برم و تو دروغکی میگی نمیخوام بمونی.... چرا این...
-
دوستت دارم...
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 18:49
دوستت دارم.... دوستت دارم.... وقتی صبح چشمو باز میکنم و با نوک انگشتام پوست گرم صورتتو لمس میکنم. دوستت دارم.... وقتی توی آینه تو چشات خیره میشم و میبینم که خدا چطور با دقت نقاشیت کرده دوستت دارم... وقتی پابه پات راه میرم و کنارت قدم میزنم و نفس هاتو حس میکنم که همه زندگیم شده.. دوستت دارم... وقتی هر لحظه باهامی تا...
-
آدم برفی های کوچولو...:D
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 14:35
-
یه حس واقعی
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 13:46
اینم یه حس میتونه باشه. یه حس واقعی که برای هیچ کس جز خودت هیچ مفهومی نداره. یه حس غریب که فقط باعث میشه مورد تمسخر کسی که دوسش داری قرار بگیری.. یه حس بی دلیل ولی واقعا.... این حس فقط یک حسه. یک حس که حتی خودم هم دلیلشو نمیدونم. یه حس که با رفتنم از این دنیا هم از بین نمیره. حتی خودش هم باور نمیکنه. شاید هم باور...