کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

وای به امروز...

وای به آن روز که در اینه هم با خود غریبه شویم...
وای به انروز که تو باشی و دیگر من نباشم...
وای به انروز که دستهایمان از برف زمستان هم سرد تر شوند
وای به آنروز که حتی سلام ها هم تعبیر شوند
وای به آنروز که آنروز فرارسیده باشد
....
آنروز که جای خوب و بد با هم عوض شده است
و گناه رنگ خیر گرفته است...

وای به آنروز که همین امروز است
...

ت.ساحل


دروغ چرا؟؟؟

جوانه هم که میزنیم
سبزی جوانه هایمان هم
کمی پررنگ تر است از سبز های همیشگی

دیگر برگها هم برای روز مبادا "رنگ" ذخیره میکنند
پائیزمان هم دروغ است...

ت.ساحل


به یاد مادر!!!

دری را میبینم در دور دست ها...
تنها...
نه چندان غمگین
در روز مادر
تازه از مزار باز گشته است
دخترک منتظر پدر....
بلندگوی کاغذی در دست.....
پدر...بیا شام....

و خاطره مادر همراه یک شمع بر روی طاقچه
هنوز هم شمعدانی ها لبخند به لب دارند
پدر هست

ت.ساحل

تقدیم به همه پدر هائی که جای مادر رو هم گرفتند
روز عاشقی مبارک

من و خاطرات 5 سال پیش.....

هنوز هم خاطرات اون روز های نیمه بهاری با تو پشت این پنجره سرد خوب یادمه..... 

حرف هائی که بوی بهار و طعم گیلاس میدادن 

من برای تو از ستاره ها و خواب هام شعر میگفتم و تو برا یمن از دیوار و پنجره..... 

روزی رسید که تو چمدونتو بستی و گفتی میخوا ی از این پنجره ها سفر کنی 

روزی که من میموندم و تنهائی هام 

من میموندم و یک سفره پر از خرده نون هائی که از گنجشک ها دریغ کرده وبدم 

من مونده بودم و ..... هیچ یدیگه ... فقط من مونده بودم و یه ترک تازه روی قلبم که رد چکه های خونش هنوز خوب خشک نشده بود.... 

.... 

حالا 5 سال از اون خاطرات و اون شعر ها و پنجره های بسته میگذره.... 5 سال ... زود گذشت برای تو و برای من هنوز نگذشته بود که اومدی 

اومدی و میگی برگردم. چمدونتو اوردی و میگی بازش کنیم و ببینیم با هم چی سوغات اورد یبرام از دیار غربت....  

میگم پشت نگاهی که ازت ندیدم یه خنده مرموز نشسته میگی نه.. میگی 70% همه شوخ یها حقیقته و من میگم وقتی اون 70% رو ندونی که از کجا ریشه گرفته بهتره اونها رو هم شوخی بگیری... چون دیگه قلبم اونقدر شکسته و جوش خورده که دیگه هیچ جائ یبرای شکستن نداره و فقط بلده به هر کسی میبینه لبخند بزنه..... 

... 

باز 5 سال دیگه میگذره... من 40 سالم میشه دوباره چه اتفاقی قراره بیوفته.... خدا میدونه...

داستانی دیگر...

زخمه ای به ساز و پکی به سیگارش زد , گوشی تار را با دقت زیاد کمی چرخاند ,سه تار هنوز ناکوک بود, مثل خودش! حالش حال و دلش آرام نبود! هر چند سالهاست که آرام نبوده اما امروز نا آرامتر بود!

ادامه مطلب ...

چرا زنده ایم؟؟؟؟

چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی
اگه به یه آدم بزرگ بگی یه خونه دیدم که جلوی پنجره هاش پر بود از گلهای بنفشه و تو حیاطش یه حوض کوچک و یه فواره داشت و پروانه ها از این گل رو اون گل می نشستند و صدای پرنده ها به گوش می رسید، براش قابل درک نیست که شما از چه خونه ای حرف می زنید ولی اگر بهش بگین یه خونه دیدم که دو میلیارد و نهصد هزار تومن قیمتش بود فورا میگن: " عجب خونه ای" ........آدم بزرگا اینجورین دیگه،‌ فقط عدد و قیمت سرشون میشه
اگه بهشون بگی به تازگی با یه دختری دوست شدم که از صدای آبشار خوشش میاد و تن صداش آدم رو یاد موسیقی باد و رود می اندازه و از نقاشی خوشش میاد و موسیقی آروم گوش می کنه ،‌ با بی تفاوتی شونه هاشون رو بالا می اندازند ولی اگه بگی یه دوست جدید پیدا کردم که بیست و چهار سالشه و قدش یک و هفتاد و دو و شصت و سه کیلو وزنشه و حقوقش ماهی هفت میلیونه و دو تا ماشین داره،‌ بی درنگ
میگه: " وااااااااااااااااای عجب تیکه ای گیرت اومده" ........ آدم بزرگا اینطوریند دیگه
. . همه چیز رو با قیمت و عدد و رقم می شناسند و درک می کنند
برا همین همش باید همه چیز رو براشون توضیح بدی،‌ که این از حوصله بچه ها خارجِه! برا همین گاهی مجبور میشیم به زبون خودشون باهاشون حرف بزنیم
.
.
.

.با اندکی تغییر در واژگان برگرفته از کتاب " شازده کوچولو" اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
.
.
.

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری
ندیدیم
.
.
.
.

شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟


یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟


ولی اینم می دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به
گل های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته هاش ازت پول نمی گیرن!


چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می کنی؟
می ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد!


این جوری فقط می خواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که کلافت می کنه که اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه.



هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه می کنن؟

اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمی مونه و نابود میشن؟
ابرا رو می گم
هیچ وقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه
و به موجودات زمین می بخشه؟!

شانه هایت را برای....

مادرم همیشه از من می‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟

طی سال‌های متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می‌کردم، پاسخی را حدس می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که باید پاسخ صحیح باشد

وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسان‌ها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم می‌گفتم: مادر، گوش‌هایم

او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد

چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می‌کنم چشم‌ها مهمترین عضو بدن هستند

او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته‌ای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدم‌ها نابینا هستند.

من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم
چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می‌گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می‌شوی، پسرم.

سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل‌شکسته شدند

همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می‌کرد. من آن روز به خصوص را به یاد می‌آورم که برای دومین بار در زندگی‌ام، گریه پدرم را دیدم

وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته‌ای که مهمترین عضو بدن چیست؟

از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره‌ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان می‌دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته‌ای یا نه

برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم

اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی

او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر می‌آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه‌هایت هستند

پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می‌دارند؟

جواب داد: نه، از این جهت که تو می‌توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه می‌کند، روی آن نگه داری

عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسان‌ها، لحظاتی فرا می‌رسد که به شانه‌ای برای گریستن نیاز پیدا می‌کنیم. من دعا می‌کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه‌هایشان بگذاری و گریه کنی

از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است

 
www.sohagroup.com
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد

دنیا.علامت تعجب بزرگ.

چه دنیای عجیبی..... 

گاهی یک نفر رو خوب میبینی خوب میشناسی و فکر میکنی دار یخوب درکش میکنی..... اما اون هیچ حسی بهت نداره و ..... میگه یچ نسبتی با هم ندارین.... اما یه نفر از گرد راه نرسیده اونقدر میاد جلو که صدای قلبش رو هم از کلماتی که مینویسه میشنوی.... 

دنیا واقعا عجیبه. عجیب تر از چیزی که فکرشو میکشه کرد....

سینا

باید یک نفر میبود در کنار تو. 

   باید یک نفر میبود که تورا درک کند 

کسی که 

دست های کوچکت را  

در دست بگیرد و با گام های کوچکت هم قدم شود. 

 

باید یک نفر میبود 

کسی که تو را بفهمد. 

کسی که نخواهی او را رد کنی 

کسی که تو هم قبولش داشته باشی 

 

باید کسی میبود  

کسی مثل "مادر"

رفت و آمد من...

سبز ترین سبزمنم و سیاه ترین سیاه... 

سرخ تر از سرخم گاهی و گاهی به رنگ زرد پائیز. 

هر غروب 

کنار خورشیدی که در پشت کوه های کوتاه گم میشود مینشینم  

و با ابر هائی که از غم خورشید گرگرفته اند تکرار میشوم. 

کنار پنجره سرد سرویس کارخانه. 

و صبح ها  

خورشید با چشمان تطلائی اش مرا به سخره میگیرد: 

- آه.. باز هم که تو آمدی... 

عجب سخت جانی تو دختر... 

هنوز هم که زنده ای. 

- و اشک هایم میریزد. 

حتی از کارگرانی که نگاهشان به چشمان گرگرفته ام می افتد دیگر نمیترسم. 

...

صائب تبریزی

ای جهانی محو رویت، محو سیمای که‌ای؟

ای تماشاگاه عالم، در تماشای که‌ای؟

عالمی را روی دل در قبله‌ی ابروی توست

تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند

ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای؟

چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار

سر به صحرا داده‌ی زلف چلیپای که‌ای؟

چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت

در کمین جلوه‌ی سرو دلارای که‌ای؟

نشکنی از چشمه‌ی کوثر خمار خویش را

از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای؟