کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

خودم


گاهی نگاه که میکنم
خودم را هم نمیپسندم
در بین این همه افکار ناپسند
حتی گاهی
خودم هم بوی غریبگی میدهم
بوی کاهگل ها هم از تنم رخت بسته اند
گاهی با خودم هم که نفس میکشم
خفه میشوم از این بی هوا زیستن
نمیدانم عادت است یا نیاز؟
عشق است یا نفرت؟
شوق است یا حراس از با خود بودن
که تنم را میلرزاند
و پایم را سست میکند به رفتن
و حتی ارامم نمیگذارد برای ماندن
نمیدانم چیست؟
در این تمنای بودن
و این گریز از ماندن....
درست مانند غریبه ای بر سر دوراهی شهری در میانه راه سفر
من مانده ام
همه عبور میکنند
گاه با سرعت
و گاه کند
کند تر از من
منی که ایستاده ام.....
گاهی که غریبه میشوم با خودم
در ایینه هم خودم را نمیشناسم
این چشم ها
این لب ها
این صدا....
آیا این منم؟
یا روحی در پرواز... اما به قدری سنگینم که توان پر کشیدن ندارم
پس به یقین میدانم
که روح نیستم
این منم
یک تکه سنگ
یک قطعه آهن
یک کوله حسرت
یک کوه آرزوی محال....
این منم
من
یک غریبه
در میان این همه غربت زده سرگردان
کاش پیدا شوم....
کاش....

ت.ساحل

خواب های سبز


قدم هایم غرق در چمن کاری های دشتیست که از آن عبور میکنم
انگار تازه آبیاری شان کرده باغبان پیر مهربان ....
تا بالای مچ پاهایم را سبزه پوشانده است
رنگ کفش هایم را فراموش کرده ام.
اصلا آیا کفشی به پا داشتم؟؟؟؟
دست هایم پر از عطر اقاقی شده است
عجیب است
فصل فصل اقاقی نیست!
انگار این عطر را باد با خود اورده
از دور دست هائی که هنوز عمر اقاقی باقیست
انگشتانم نا خواسته هوا را نوازش میکنند
به پاس هدیه معطری که به آنها پوشانده است.
چه دست ها یمهربانی
انگار دست خدا را گرفته ام....
نگاه میکنم
خوب خوب....
در دور دست ها عده ای در گندمزاری که هنوز طلائی نشده پراکنده اند
صدای خنده هایشان را میشنوم
به ان سو میروم....
نه... انگار چیزی مرا به آن سو هل میدهد...
در میانه راه
گنجشک ها شالی از حریر گلهای دشت برایم میبافند
آنرا بر گیسوان رهای در بادم می اندازند
به من گفته بودند اینجا حجاب بر دلهاست....
انگار گنجشک ها تعصبی تر از کسی هستند که قانون طبیعت را نوشته است
از کنار برکه ای میگذرم....
می ایستم
چهره ام زیبا تر شده
گل های بنفش و سفید و صورتی...
حاشیه ای شده اند بر قاب عکس چشمانم
انگار چشمانم موج گرفته اند
آنقدر نگاهم شفاف شده که تصویر خودم در اب ذالال برکه را میتوانم در چشمانم ببینم
به سمت اسمان سر بلند میکنم
چه ابی عجیبی
مگر نمیگفتند:
همه جا آسمان همین رنگ است؟!
پس این تفاوت رنگ چیست؟؟؟
باز به تصویر خودم در برکه نگاه میکنم
این بار آبی آسمان هم هنوز در چشمانم پیداست
سبز . آبی . بنفش و سفید و صورتی
این همه رنگ
چشم باز میکنم.
حال بیدارم
اما هنوز هم ان همه رنگ را در خود حس میکنم
انگار باغبان پیر... آسمان را میگویم
تمام سلول های مرا تازه آبیاری کرده است
هنوز با طراوتم
شاد شاد.
هنوز صدای خنده چند نفر می اید....
به سمتشان پرواز میکنم
اما اینبار
بیدارم

بیدار بیدار....


ت_ساحل

خاطرات من

باز هم خاطره ها مرا ویران میکنند
خاطره هائی که شاید هرگز وجود نداشتند
و من
تنها خیالشان میکنم
گاهی
حرف هائی که میزنم
فکر هائی که میکنم
حتی ارزو هایم
همه و همه
به قدری واقعی جلوه میکنند که گوئی اتفاق افتاده اند
میترسم از خاطره هائی که هرگز اتفاق نیوفتاده اند
و آنها
بارها و بارها
آنقدر تکرار میشوند
که گاهی
باورم میشود که
روزی من نقش اول فیلم هایی بودم که در ذهنم میبینم
من
کارگردان
چهره پرداز
و یا حتی
با جیب خالی
تهیه کننده آنم
و تنها مشتری نشسته بر مبلمان قرمز مخملی سینمای خانگی ام
راستی؛
هزینه بلیط این فیلم را چه کسی داده است؟؟؟

ت.ساحل

گرسنگی


اگر روزی برسد
که زمین هم آنقدر پیر و فراموشکار شود
که وقتی ما در آن برای خوراکمان
گندم میکاریم
به ما
برای پوشاکمان
پنبه تحویل دهد....

چه کنیم با گرسنگیه مغز ها!!!

ت.ساحل

چرا باید واسه تو شعرای غمگین بخونم؟؟؟!!!چرا باید خودمو یه بار سنگین بدونم؟



چرا باید نتونم رها بشم تو اسمون.

چرا غم لونه کنه رو پشت بوم خونه مون؟
چرا من اوج نگیرم ؟کی بسته پای دلمو؟
چرا هم صدا نشم ؟چرا بهت نگم: برو!
چرا وابسته و دلبسته و مبتلا باشم؟
چرا از دلخوشی و عشق و خودم رها بشم؟
من میخوام اوج بگیرم برم میون اسمون
با خیالم تاب ببندم رو تن رنگین کمون.