کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

نمان!!


میگفت نمان
برو
نمیگفت بمان
اما
با دست هایش
پای رفتنم را گرفته بود
هنوز رد پنجه های مردانه اش
مچ ظریف پایم را لکه دار کرده است
هنوز هم میسوزد جای زخم هائی که خوردم
از زبانش
هنوز هم
گاهی
نگاهم
اینه را ترک میدهد
وقتی که از چشمانم میخواهم
دروغ بگویند
انگاه
اشک هایم
خنجری میشوند
نشانه رفته به سوی قلبم
داغ و نمکین
مثل خنده هایش
و من
لبخند میزنم
بر این همه خاطره نداشته
بر این همه بوسه خشکیده بر لب
این همه ارزو
گورم را
حتی
اگر
بدون سقف بسازند
آرزو هایم تا سقف آسمان خواهد رسید
بی تعارف بگویم
هنوز هم
دیدنش آرزوست

ت.ساحل

انتظار


من هم منتظرم
اما بر سر راه نمینشینم
چشم هایم را به افق نمیدوزم
آه نمیکشم
من هم منتظرم
سماوری روشن نکرده ام
و ایوانی را آب و جارو نکرده ام
انتظار میکشم
و هرروز
روزیست تازه
شاید بیاید
فقط شاید
گفت می آید
گفت شاید بیاید
فقط شاید
این شاید ها را که کنار هم بگذاری
دلیلی برای آب پاشی و چشم به راه دوختن نمیماند
اما من
همچنان منتظرم
شب
قبل از خواب
پشت در را می اندازم
پنجره ها را خوب میبندم
جوری که حتی هوا هم به زور از بین آنها عبور کند
اگر بیاید
باید در را بکوبد
آنقدر سنگین میخوابم
که مجبور شود بارها و بار ها در بزند
و من
شاید بیدار نشوم
و باید اینگونه باشد
باید از پیچ کوچه که میپیچد جا بخورد
هیچ کس در انتظارش نباشد
باید خودش بیاید
هیچ گاه نامه ای ننوشته ام
و نخواهم نوشت
حتی اگر این انتظار ده قرن هم طول بکشد
هرگز نخواهم گذاشت بفهمد که منتظرش بوده ام
از دیدنش جا خواهم خورد
و او دلسرد خواهد شد
باید فکر کند که هرگز برای کسی مهم نبوده است
که
بیاید یا نه!
و تنها در خلوتم بر جای خالی اش خواهم گریست
باید با تمام وجود درک کند
چه بر سر من آورد
شاید اینگونه کمی دلم ارام گیرد
جور دیگری نمیتوانم این همه انتظار را تلافی کنم
کاش زود تر بیاید....

ت.ساحل

جوابیه


تعطیل کردن ذهن آسان است
انتظار در سکوت کار سختی نیست
باید بشنوی تا بدانی چه میگویم
گاهی
اگر بر روی پنجره افکارت بنویسی: تعطیل است
بد تر میشود
رهگذران گرسنه می ایند
و سنگ میزنند بر شیشه عمرت
بر جام افکارت
و هرچه چیده ای را بر هم میزنند
و میروند
مست
از کنار آن همه نجابت که اندوخته ای
و تو
اگر خیلی حالت خراب نشود از این چپاول
میشوی یک دوره گرد
یک دست فروش
آن هم با دست خالی
و مجبوری
همان افکارت را بفروشی
به لقمه ای نان
به ذره ای هوا....
ت.ساحل

"یک حس گم شده"


میخوانم
میخوانم
و باز هم میخوانم
نوشته های مجازی خودم را
با تو
از پشت این پنجره سرد
نمیگویم که آزارم میدهند آن همه خاطرات نداشته
اما
نمیدانم
چرا
اشک هایم گاهی
فراری میشوند از گوشه چشمم
حتی رعایت حالم را نمیکنند
که هزار بار
تهمت دیوانگی خورده بر این اشک های نا خواسته
میخوانم
حرفهایمان را
که گاهی
سوء تفاهمی بود فقط
و تو
برداشتی دیگر از گفتار من
و من
شادمان از نگاه خوشبینانه ام به هرچه میگفتی
...
تمام شد
هرچه بود
کاش قدرت پاک کردن این همه خاطره مجازی را داشتم
کاش حتی
باور داشتم که مجازی بود
هرچه بود
این روزها
کسانی می آیند
و پس از کالبد شکافی افکارم
به عشقی مجازی
از راه دور
نامحسوس
و شاید توهمی ساده
اعتراف میکنند
و من
محکومم
که تاوان آن حس مجازی را پس بدهم
و در هر برخورد با این حس
آهی تمام رگهایم را میلرزاند
چرا
تو
حس مرا باور نکردی؟
منکه تمام این سالها
هزار بار
اعتراف کردم
دوستت دارم
هزار بار شکستم و خندیدی
از همان بار اول که حس کردم
چراغ روشن خانه مجازی ات
دلم را
گرم که نه
میسوزاند
همانجا اعتراف کردم
و تو
پشت میگرداندی
و میرفتی
تا دیداری دیگر
که شاید ساعتی هم فاصله اش نبود
و باز همان خنده ها و شوخی های کودکانه من
و تمسخر های مردانه تو
...
چه کنم که میدانم این عشق های مجازی چه بر سرمان خواهد آورد
و من
بر خلاف تو
نمیتوانم از این حس های غریب فاصله بگیرم
ولی گاهی
ادای تو را در می اورم
و به سخره میگیرم هرچه احساس مجازیست
با اینکه باور دارم
زندگی امروز ما
در دنیایی بر روی سیم های برق و تلفن ساخته شده
که اگر روزی برق نابود شود
ما نیز نابود خواهیم شد
نه خبری از عشقمان داریم و نه میدانیم چه بکنیم
لعنت به این همه فاصله
لعنت....

ت.ساحل
"یک حس گم شده"

کوچه گرد


مینوازد
آرام
ولی نه ماندگار...
مینوازد
به امید یک سکه که نه... یک اسکناس
"به رهی دیدم برگ خزان..."
من نمیگویم
او مینوازد....
گاهی خارج میزند
اما خوب میزند
رو یاهایم را با خود میبرد
به زمانی که حتی زندگی نکرده ام
شاید حتی فیلم های آن زمان را هم خوب ندیده باشم
شاید حتی میلی به حال و هوای آن زمان هم نداشتم
از روی عادت به این زمان
یا از روی حسادت
نمیدانم....
آه ملودی قاطی شد....
"سلطان قلبم تو هستی تو هستی..."
و چه ناشیانه میزند
ویولونش را میگویم
شاید او هم مثل من حال و هوای ان روزها را دوست ندارد
و من گوش میدهم
شاید من ناشیانه گوش میدهم
اشک هایم میریزند
نا خواسته
پشت پنجره اطاقم ایستاده است
شاید امواج گوش دادنم را درک کرده باشد
یاد "دون ژو آن" افتادم
و حال و هوای عشاق اروپائی بر پای پنجره معشوق
چند قدم دور میشود
سکوت میکند
شاید پولی بدستش رسیده باشد
و باز یک ملودی دیگر
"و باز ناشیانه میزند" یکی از ساخته های بیژن را....
و من همچنان در حال و هوای زمان هائی که درک نکرده ام
شب خوبیست
ارزو میکنم شب او هم خوب باشد
...

ت.ساحل
8/تیر/93