کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

انتظار


من هم منتظرم
اما بر سر راه نمینشینم
چشم هایم را به افق نمیدوزم
آه نمیکشم
من هم منتظرم
سماوری روشن نکرده ام
و ایوانی را آب و جارو نکرده ام
انتظار میکشم
و هرروز
روزیست تازه
شاید بیاید
فقط شاید
گفت می آید
گفت شاید بیاید
فقط شاید
این شاید ها را که کنار هم بگذاری
دلیلی برای آب پاشی و چشم به راه دوختن نمیماند
اما من
همچنان منتظرم
شب
قبل از خواب
پشت در را می اندازم
پنجره ها را خوب میبندم
جوری که حتی هوا هم به زور از بین آنها عبور کند
اگر بیاید
باید در را بکوبد
آنقدر سنگین میخوابم
که مجبور شود بارها و بار ها در بزند
و من
شاید بیدار نشوم
و باید اینگونه باشد
باید از پیچ کوچه که میپیچد جا بخورد
هیچ کس در انتظارش نباشد
باید خودش بیاید
هیچ گاه نامه ای ننوشته ام
و نخواهم نوشت
حتی اگر این انتظار ده قرن هم طول بکشد
هرگز نخواهم گذاشت بفهمد که منتظرش بوده ام
از دیدنش جا خواهم خورد
و او دلسرد خواهد شد
باید فکر کند که هرگز برای کسی مهم نبوده است
که
بیاید یا نه!
و تنها در خلوتم بر جای خالی اش خواهم گریست
باید با تمام وجود درک کند
چه بر سر من آورد
شاید اینگونه کمی دلم ارام گیرد
جور دیگری نمیتوانم این همه انتظار را تلافی کنم
کاش زود تر بیاید....

ت.ساحل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد