کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

من و خاطرات 5 سال پیش.....

هنوز هم خاطرات اون روز های نیمه بهاری با تو پشت این پنجره سرد خوب یادمه..... 

حرف هائی که بوی بهار و طعم گیلاس میدادن 

من برای تو از ستاره ها و خواب هام شعر میگفتم و تو برا یمن از دیوار و پنجره..... 

روزی رسید که تو چمدونتو بستی و گفتی میخوا ی از این پنجره ها سفر کنی 

روزی که من میموندم و تنهائی هام 

من میموندم و یک سفره پر از خرده نون هائی که از گنجشک ها دریغ کرده وبدم 

من مونده بودم و ..... هیچ یدیگه ... فقط من مونده بودم و یه ترک تازه روی قلبم که رد چکه های خونش هنوز خوب خشک نشده بود.... 

.... 

حالا 5 سال از اون خاطرات و اون شعر ها و پنجره های بسته میگذره.... 5 سال ... زود گذشت برای تو و برای من هنوز نگذشته بود که اومدی 

اومدی و میگی برگردم. چمدونتو اوردی و میگی بازش کنیم و ببینیم با هم چی سوغات اورد یبرام از دیار غربت....  

میگم پشت نگاهی که ازت ندیدم یه خنده مرموز نشسته میگی نه.. میگی 70% همه شوخ یها حقیقته و من میگم وقتی اون 70% رو ندونی که از کجا ریشه گرفته بهتره اونها رو هم شوخی بگیری... چون دیگه قلبم اونقدر شکسته و جوش خورده که دیگه هیچ جائ یبرای شکستن نداره و فقط بلده به هر کسی میبینه لبخند بزنه..... 

... 

باز 5 سال دیگه میگذره... من 40 سالم میشه دوباره چه اتفاقی قراره بیوفته.... خدا میدونه...