کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

گاهی!


گاهی دلم میخواهد پرواز کند
گاهی هم آرام مینشیند لب حوض چشم هایم
درست همانجا که یاکریم ها لانه میسازند
گاهی دلم از تنهائی با خودش شعر های کودکیش را زمزمه میکند
تاب تاب عباسی....
و گاه شعر های دوره بزرگسالی را با این همه اشتباه میخواند
جابجا
همانطور که دلش میخواهد
...
یاد بچگی هایم که می افتم دلم میگیرد
هیچ وقت نمیخواهم بچه ای داشته باشم
چون او هم روزی بزرگ میشود
و میشود مثل امروز من
تازه اگر خیل یخیلی خوب باشد میشود مثل امروز من
درست مثل الان
هنوز من خوشبختم
کلی کودکیه خوب داشته ام
کتابهای صمد
بازی اسم و فامیل
هادی و هدی
خونه مادربزرگه با هزار قصه و مخمل که ادم دلش میخواست سیبیل هایش را یک به یک آتش بزند....
اما کودک من چه؟؟؟
خیلی شانس بیاورد به قیمت 1485 ام بنتن میرسد و عصر یخبندان 170 را نگاه میکند
خیلی خوش شانس باشد تبلت های 18 هسته ای نصیبش میشود
دیگر حتی نمیداند بوی سیب چیست؟
خوردن گلابی در زنگ تفریح مدرسه چقدر میتواند خوشمزه باشد
و بیسکوئیت ساقه طلائی را اگر در آب بخیسانی چقدر راحت تر از گلویت پائین میرود
بوی نفت و خاطرات کرسی و برف های یک متری به کنار
حتی بچه من خاطره ای از دفتر هایی که باید خودت خطکشیشان کنی نخواهد داشت

دلم اینبار بد پرواز کرده انگار
خورده به در و دیوار
گریه اش گرفته است
حالا نشسته لب ایوان شانه هایم
اشک هایش را با سر شانه های لباسم پاک میکند
شانه هایم میلرزند
انگار هوا سرد است
یادم میوفتد
انگار زمستان است
اما هیچ برفی نیست
...
طفلک بچه نداشته ام
فکر میکنم همه فصل ها را پائیز میبیند
به گمانم تا او بیاید دیگر کلاغها هم کوچ کرده اند
...

ت.ساحل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد