کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

خودم


گاهی نگاه که میکنم
خودم را هم نمیپسندم
در بین این همه افکار ناپسند
حتی گاهی
خودم هم بوی غریبگی میدهم
بوی کاهگل ها هم از تنم رخت بسته اند
گاهی با خودم هم که نفس میکشم
خفه میشوم از این بی هوا زیستن
نمیدانم عادت است یا نیاز؟
عشق است یا نفرت؟
شوق است یا حراس از با خود بودن
که تنم را میلرزاند
و پایم را سست میکند به رفتن
و حتی ارامم نمیگذارد برای ماندن
نمیدانم چیست؟
در این تمنای بودن
و این گریز از ماندن....
درست مانند غریبه ای بر سر دوراهی شهری در میانه راه سفر
من مانده ام
همه عبور میکنند
گاه با سرعت
و گاه کند
کند تر از من
منی که ایستاده ام.....
گاهی که غریبه میشوم با خودم
در ایینه هم خودم را نمیشناسم
این چشم ها
این لب ها
این صدا....
آیا این منم؟
یا روحی در پرواز... اما به قدری سنگینم که توان پر کشیدن ندارم
پس به یقین میدانم
که روح نیستم
این منم
یک تکه سنگ
یک قطعه آهن
یک کوله حسرت
یک کوه آرزوی محال....
این منم
من
یک غریبه
در میان این همه غربت زده سرگردان
کاش پیدا شوم....
کاش....

ت.ساحل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد