کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

خواب های سبز


قدم هایم غرق در چمن کاری های دشتیست که از آن عبور میکنم
انگار تازه آبیاری شان کرده باغبان پیر مهربان ....
تا بالای مچ پاهایم را سبزه پوشانده است
رنگ کفش هایم را فراموش کرده ام.
اصلا آیا کفشی به پا داشتم؟؟؟؟
دست هایم پر از عطر اقاقی شده است
عجیب است
فصل فصل اقاقی نیست!
انگار این عطر را باد با خود اورده
از دور دست هائی که هنوز عمر اقاقی باقیست
انگشتانم نا خواسته هوا را نوازش میکنند
به پاس هدیه معطری که به آنها پوشانده است.
چه دست ها یمهربانی
انگار دست خدا را گرفته ام....
نگاه میکنم
خوب خوب....
در دور دست ها عده ای در گندمزاری که هنوز طلائی نشده پراکنده اند
صدای خنده هایشان را میشنوم
به ان سو میروم....
نه... انگار چیزی مرا به آن سو هل میدهد...
در میانه راه
گنجشک ها شالی از حریر گلهای دشت برایم میبافند
آنرا بر گیسوان رهای در بادم می اندازند
به من گفته بودند اینجا حجاب بر دلهاست....
انگار گنجشک ها تعصبی تر از کسی هستند که قانون طبیعت را نوشته است
از کنار برکه ای میگذرم....
می ایستم
چهره ام زیبا تر شده
گل های بنفش و سفید و صورتی...
حاشیه ای شده اند بر قاب عکس چشمانم
انگار چشمانم موج گرفته اند
آنقدر نگاهم شفاف شده که تصویر خودم در اب ذالال برکه را میتوانم در چشمانم ببینم
به سمت اسمان سر بلند میکنم
چه ابی عجیبی
مگر نمیگفتند:
همه جا آسمان همین رنگ است؟!
پس این تفاوت رنگ چیست؟؟؟
باز به تصویر خودم در برکه نگاه میکنم
این بار آبی آسمان هم هنوز در چشمانم پیداست
سبز . آبی . بنفش و سفید و صورتی
این همه رنگ
چشم باز میکنم.
حال بیدارم
اما هنوز هم ان همه رنگ را در خود حس میکنم
انگار باغبان پیر... آسمان را میگویم
تمام سلول های مرا تازه آبیاری کرده است
هنوز با طراوتم
شاد شاد.
هنوز صدای خنده چند نفر می اید....
به سمتشان پرواز میکنم
اما اینبار
بیدارم

بیدار بیدار....


ت_ساحل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد