کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

اغوش تو...


مرگ هم که باشی
هنوز
آرزوی در آغوش کشیدنت را با خود یدک میکشم

یخبندان دست هایت هنوز هم برایم تابستانی طاقت فرساست
در این حس تنهائی
نبودنت تاریک ترین شبهاست
در این بعد از ظهر طوفانی......


ت.ساحل

عطر تو

صبح ها هم
دیگر عطر تنت راندارم
بوی شامپوی همیشگیت هم از روی بالش برجای مانده ات پرواز کرده
خیال های خوب مرا هم با خود برده تا ان سوی ابر ها.....
حتی باران هم که می آید
دستم به بوی خاطراتت نمیرسد
کاش ته مانده شیشه عطرت را برایم میگذاشتی
...
ت.ساحل

ارزو...


کاش تاریخ ورق میخورد
به روز های زندگی موجودات نابود شده باز میگشتیم
آن روز....
شاید من یک حیوان گیاهخوار بودم
و تو یک گیاه پر برگ....
یا شاید هم برعکس!!!
فرقی نمیکند
مهم این است که دیگر امروز
من و تو یک موجود واحد بودیم
ناگزیر از هم....
ت.ساحل

عبور


این سالها هم خواهند گذشت
مثل سالهای قبل
مثل سالهای بعد
مثل تک تک ثانیه ها
تیک،تاک.... تیک، تاک....
اما افسوس که خاطره ها عبور نمیکنند
چک،چک...چک، چک...

ت.ساحل

یادداشت


هرچه بر دفترچه مجازی این صفحه حقیقی مینویسم را گاه گاهی میخوانم
چه پروانه وار مینویسم
خودم لبخند میزنم
گاهی دوباره تندی اشک را بر لبه های چشمانم مزه مزه میکنم
زیبا مینویسم برای "تو"
...
ت. ساحل

بودن و نبودن


احساسی که من دارم عاشقی نیست
شیدائی نیست
بیتابی نیست....
حس خواهش های بی حد است...
حس خواستن های دخترانه
تو که نباشی ، من هستم
آسمان هست
زمین هست
دنیا دور سر خورشید میچرخد....
ولی تو که باشی
دنیا هم مسیرش را به دور سر من تغییر میدهد....
همین است تفاوت بودن و نبودنت....
و دیگر هیچ!!!
ت.ساحل

من و تو...


تشبیه میکنم
خودم را به پروانه
تو را به شمع....
اما نه... تو را به چراغی نور افشان....
منِ پروانه هنوز خبر از اختراع برق ندارد!
منِ پروانه خیلی ساده دل تر از من است...
گاهی خواب میبیند که در این شعله وری افروخته است... گاهی هم خواب میبیند که درخشش دوست داشتنیش میسوزد و قطره قطره شیفته بال های رنگی منِ پروانه میشود....
منِ پروانه هنوز کوچکتر از آن است که معنی پیشرفت علم را بداند
منِ پروانه این حرفها سرش نمیشود....
فقط میچرخد....

ت.ساحل

کودکی


کاش هنوز کودک بودم....
بی هیچ واهمه ای از دلهره های خواستن
کاش هنوز کوچک بودم
به جای این نوشته ها با خودم زمزمه میکردم:
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده....
و تو... پسرک بازیگوش همسایه بودی....
به من میخندیدی
و با توپ گِلیت پیراهن قرمز گلدار مرا نشانه میگرفتی...
و من گریه میکردم... با صدای بلند.....
بعد تو شکلکی کودکانه نثار صورت خیس از اشک من میکردی و صدای فریاد های کودکانه ام بلند تر میشد....

کاش هنوز هم میشد کودکانه دعوا کرد ولی امیدوار بود که فردا صبح توپ گلی تو همبازی عروسک قرمز پوش من میشود.... و دامن قرمز چیندار من سرشار از شادی این عاشقانه های کودکانه بر روی طناب رخت میرقصد....

ت.ساحل

نگاه


نگاهم که کنی....
روی برنخواهم تافت
نگاهت خواهم کرد
و به چشمانت لبخند خواهم زد
تو
با رد کردن دستان مشتاق من
به من اموختی
هیچ گاه دستفروش عشق نباشم
چه کنم که قلبم کمی فقط
کند ذهن است.!!!

ت.ساحل

پسر سیمانی


پسر سیمانی لحظه های باران زده من
روزها را کنار این پنجره سرد مینشیند و با دود سیگار های خیالیش همه چیز را خاکستری میبیند
نه مثل من سیاه....
نه مثل خود سپید
خاکستری یه مطلق....

پسر سیمانیه داستان های نقره ایه من
شبها به جای ستاره ها... سیاره ها را میشمارد
که نمیمانند
چه دررو زها یخوب
چه در دروز های بد

پسر سیمانی زندگی گذران من
چه معصومانه میبیند هر انچه که هست را
و من
چه غریبانه انکارشان میکنم
با اینکه میدانم
هست
هر انچه پسر سیمانی خاطراتم نفسشان میکشد

ت.ساحل

دلنوشته ها


آب را جیره بندی کرده ایم
برق را تقدیم اغنیا میکنیم
گرما را "تو" ها کن تا "او" که میتواند گرم شود...
نان را "من" تقسیم میکنم
زجر را "تو" بخور
عذاب را "او" نمیکشد
لبخند تنها بر لبان"من" سزاوار است
چرا که "تو" میگریی و "او" درکمین دریدن "تو"
و "من" میخندم
در یک دستم کتاب خدا و در دست دیگرم شمشیر عدالت
دل "من" لبریز از ....
نمیدانم...
حتی خدا هم در این بازی سرگردان است
عجب سپاهی چیده در سیاه و سفید قلمروی حکومتش...

ت.ساحل

دلنوشته ها


پیاده هم که بروم میرسم
راه دوری نیست
فاصله بین من و دستهای تو
دست های غربت زده ای که روزی زنجیر پیوند خیلی ها میشد با دنیای واقعیشان
پیاده هم که بیایم میدانم فاصله مان آنقدر کم است که حتی با چند قدم ازتو عبور خواهم کرد
و گم خواهم شد
در پشت پلک های زنگار بسته ات
پیاده هم که بیایم
باز هم عبور من از لحظه های ناباوری تو
آسان است
چه برسد به من
که سوار بر مرکب خیالاتم
هر روز
هر شب
هر ثانیه
از تو عبور میکنم
چه ذجری میکشند این جاده های اندوه
چه زجری میکشند این فاصله ها....

ت.ساحل

دلنوشته ها

تشبیه میکنم
خودم را به پروانه
تو را به شمع....
اما نه... تو را به چراغی نور افشان....
منِ پروانه هنوز خبر از اختراع برق ندارد!
منِ پروانه خیلی ساده دل تر از من است...
گاهی خواب میبیند که در این شعله وری افروخته است... گاهی هم خواب میبیند که درخشش دوست داشتنیش میسوزد و قطره قطره شیفته بال های رنگی منِ پروانه میشود....
منِ پروانه هنوز کوچکتر از آن است که معنی پیشرفت علم را بداند
منِ پروانه این حرفها سرش نمیشود....

فقط میچرخد....

ت.ساحل

دلنوشته ها

کاش هنوز کودک بودم....
بی هیچ واهمه ای از دلهره های خواستن
کاش هنوز کوچک بودم
به جای این نوشته ها با خودم زمزمه میکردم:
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده....
و تو... پسرک بازیگوش همسایه بودی....
به من میخندیدی
و با توپ گِلیت پیراهن قرمز گلدار مرا نشانه میگرفتی...
و من گریه میکردم... با صدای بلند.....
بعد تو شکلکی کودکانه نثار صورت خیس از اشک من میکردی و صدای فریاد های کودکانه ام بلند تر میشد....

دلنوشته ها


سبز هم خواهم شد
جوانه هم خواهم زد....
تنها تو ببار.....

ت.ساحل

دلنوشته ها

این قصه هم ورق خواهد خورد....
این صحنه هم به پرده اخر خواهد رسید
به چشمان نگرانت بگو
هیچ چیز ارزش لرزیدن ندارد....

ت.ساحل

دلنوشته ها

نگاهم که کنی....
روی برنخواهم تافت
نگاهت خواهم کرد
و به چشمانت لبخند خواهم زد
تو
با رد کردن دستان مشتاق من
به من اموختی
هیچ گاه دستفروش عشق نباشم
چه کنم که قلبم کمی فقط
کند ذهن است.!!!

ت.ساحل

من و خاطرات 5 سال پیش.....

هنوز هم خاطرات اون روز های نیمه بهاری با تو پشت این پنجره سرد خوب یادمه..... 

حرف هائی که بوی بهار و طعم گیلاس میدادن 

من برای تو از ستاره ها و خواب هام شعر میگفتم و تو برا یمن از دیوار و پنجره..... 

روزی رسید که تو چمدونتو بستی و گفتی میخوا ی از این پنجره ها سفر کنی 

روزی که من میموندم و تنهائی هام 

من میموندم و یک سفره پر از خرده نون هائی که از گنجشک ها دریغ کرده وبدم 

من مونده بودم و ..... هیچ یدیگه ... فقط من مونده بودم و یه ترک تازه روی قلبم که رد چکه های خونش هنوز خوب خشک نشده بود.... 

.... 

حالا 5 سال از اون خاطرات و اون شعر ها و پنجره های بسته میگذره.... 5 سال ... زود گذشت برای تو و برای من هنوز نگذشته بود که اومدی 

اومدی و میگی برگردم. چمدونتو اوردی و میگی بازش کنیم و ببینیم با هم چی سوغات اورد یبرام از دیار غربت....  

میگم پشت نگاهی که ازت ندیدم یه خنده مرموز نشسته میگی نه.. میگی 70% همه شوخ یها حقیقته و من میگم وقتی اون 70% رو ندونی که از کجا ریشه گرفته بهتره اونها رو هم شوخی بگیری... چون دیگه قلبم اونقدر شکسته و جوش خورده که دیگه هیچ جائ یبرای شکستن نداره و فقط بلده به هر کسی میبینه لبخند بزنه..... 

... 

باز 5 سال دیگه میگذره... من 40 سالم میشه دوباره چه اتفاقی قراره بیوفته.... خدا میدونه...

من و تو در اینه

گاه غریبم و غریبانه هایم به غم غربت هم پشت پا میزند
گاه اسیر پناهگاه تنهائیم در غاری نمورم و گاه پا به پای باد های 120 روزه هم بیتاب دویدن میشوم....
گاه نگاهم اسیر چشم اندازیست تا نقطه غروب و گاه دلم نزدیک تر از هر طلوعی میدرخشد در سرابی نزدیک....
همه این گاه و بیگاه ها هم که گم شوند در خم جاده های سرانجام بی انجام من... باز هم همین غریبه کوچکم و اسیر در تنگ خشکی زده نفس های یک شتر بیابانگرد....
ک

وهانم لبریز خاطره هاست...
دستانم نمور تر از بال اردک های خیس تالابی دور و پیکره ام شناور تر از نیلوفر های مرداب...
سنگینم. حتی سنگین تر از سفینه ای که بتوانم به فضا سفر کنم... حتی فضای بین دستانت.
اغوشت راکم می اورم در این شبهای بی خاطره.
نگاهت همیشه پنهان پشت تیرگی عینک افتابی ات و نگاهم همیشه پرسشگر حتی توجهی کوتاه...
من ان ارزو مندم.... ارزوی این همه روز و ارزومند این همه روزگار فراموشی
در برابر اینه غریبه ای بیش نیستم. یک غریبه با حنجره ای پر از خاطرات مشترک... من و تو... در اینه....

ت.د