کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

وطنم


وطنم....
مگر چقدر جان داری؟
هنوز رد سرنگ اهدای خون بر بازوانت هست
که برای اهدای کلیه آماده ات میکنند
هنوز رد بخیه های کلیه ات خونآبه پس میدهد
که میگویند باید پروژه فلان چیز را کلنگ بزنیم
پینه های دستت از گندم کاری و تغییر کاربری و ساخت و ساز هنوز پوست ننداخته
هنوز سوختگی آفتاب بر پیشانیت از سر جنگ "مقدس" سیاه میزند
هنوز تاول پاهایت و ترک اگشتان از پوتین بیرون مانده ات و سرمازدگیه گونه هایت را مرحم نگذاشته اند....
میگذرد....
وطنم
امروز از بیمارستان مرخصت میکنند.
دیگر نمیتوانی هزینه ماندن بیشتر را پرداخت کنی
حتی پول خورد های ته جیب ساعتی کت وصله دارت را هم برداشته اند
حتی تنی هم برای خودفروشی نداری
اگر سر چهار راه سپند هم دود کنی تو را به جرم خیابانی بودن میگیرند
فقط به یک جا میتوانی پناه ببری
بیقوله ها
حلبی آباد ها
زیر پل ها
همانجائ یکه آب ها میگندند و در کنار آن مردم بچه دار میشوند
همانجا که زنها میمیرند و مرد ها جان میکنند و آب از آب تکان نمیخورد
فقط انجاست که قدرت را میدانند
چون ذخیره ای در صندوق همسایه ها ندارند
دلشان به خاک دیگری گرم نیست
وطنم
همانجا باش
چراغی پیدا کن و برو
یکی خودش به سراغت می آید...
می آید و بر زخم هایت مرحم میگذارد
آماده ات میکند برای 4 سال بعد
که باز باید خون بدهی
کلیه دیگرت را
و شاید نیاز به قرنیه چشمت باشد
تو سالهاست مرگ مغزی شده ای
دیگران برایت فکر میکنند

وطنم
نمیبینمت....تو هستی؟

ت- ساحل