کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

دخترک دبستانی من...


دخترک تنهای کوچه های پائیزی منم.
دخترک که میگویم همان کودم دبستانی شاید باشد ، یا کمی بزرگ تر.... مثلا 14 ساله... اما نگاه به این سی و خرده ای سنی که خدا به زور به من داده است نکنید. من هیچ کاره ام....
دخترک کوچک گم شده در راه دبستان دو کوچه بالاتر از خانه کاهگلیمان منم. دخترک فراری از هیاهوی خیابانها و پناه برده به دیوار های کوتاه و تاک های پر از انگور سیاه...
مادرم گفت: همین دیوار ها و انگور ها
را که بگیری و راست بروی سوی طلوع خورشید به دبستان میرسی... انجا بابا اب میدهد و مردی با اسب در باران خواهد امد... و باز در غروب همین انگور ها را میگیری و به سمت غروب برمیگردی.... اما سالهاست که تا طلوع رفته ام... نه بابا اب داد و نه مردی در باران امد... اشتباه نکنید... باران امد... اما کسی جرات بیرون امدن در باران را نداشت... خیلی رفتم تا طلوع... انقدر رفتم که غروب شد... مادرم گفته بود:به کوکب خانوم که رسیدی میبینی چقدر زن مهربانیست و برای عباس ماست درست میکند به خوشمزگی لواشک های مادربزرگ... و من لبخند زده بودم اما رسیدم به جائی که تابوتی بر دوش عباس بود و زنی شیون میکرد:کوکب خانوم!!! نمیدانم چرا؟ شاید عباس به جای خوردن ماست ها مثل من دلش هوای لواشک کرده و ... نمیدانم. بهتر است بروم... کم کم دارد دیر میشود... پس این دبستان کجاست؟ کلاغ ها به خانه شان میروند... ولی این داستان به انتها نرسید...
ت.د

نظرات 1 + ارسال نظر
میترا دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ق.ظ http://kimiya-farhid.persianblog.ir

سلاااااااااااااام. این ها نوشته های خودته؟؟ خیلی قشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد