کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

دختری به نام ساحل

خوب میدانم

هیچ کس نخواهد خواند این صفحه های سیاه شده از خون آماس بسته را.

هیچ کس نخواهد پرسید که در پشت این همه کلمه

چه کسی پنان شده است و مینالد...

هیچ کس یارای دیداری دوباره را نخواهد داشت،

با کسی که هرچه اندوخته است را آتش زده

و در گوشه ای به دور از هیاهوی مردم و آتش نشانان

در هاله دود سیگارش

نقش خاطره هایش را به آسمان میفرستد....

این منم

دخترکی خاموش از هیاهو

دخترکی آشفته از سکوت

و دخترکی چهل ساله

که همچنان اشک هایش با هر تلنگری جاری میشود.

دختری که هنوز هم در لای برگ های پاییزی

به دنبال بهانه ای برای عاشق شدن میگردد

و هر بار که نا امید تر از قبل

به بهار پناه میبرد

زنبور های عسل هم به احترامش یک روز کاری را تعطیل میکنند....

این منم......

دخترکی پنهان شده در پشت ضخیم ترین دیوار های شعر

دختری به نام "ساحل".....

دوباره سلام

دوباره لبخند

دوباره قرار است دلم در این پنجره سرد نور افشان قرار گیرد انگار

و دوباره

تکرار میشود این تاریخ حک نشده در مغز زنگ زده ام.

آنقدر نم باران و نمک اشک بر خاطراتم پاشیده ام

که زنگار بسته اند تمام پنجره ها

و سرخی و بوی آهن زنگ زده میدهد اسکلت این خانه پوشالی.

خوب فهمیده ام که حتی کمی تاب بیتابی و عشق ندارد این سخت بر سنگ خورده بیتاب

این احساس فرو ریخته

اما شفاف

دوباره آمده ام

 و خوب میدانم

که بارها خواهم آمد

اگر این بار بار آخرم نباشد

مثل معتاد به داروئی که تاب دلکندن ندارد

از دود و خماری و انزوا......


#ت_ساحل

نمان!!


میگفت نمان
برو
نمیگفت بمان
اما
با دست هایش
پای رفتنم را گرفته بود
هنوز رد پنجه های مردانه اش
مچ ظریف پایم را لکه دار کرده است
هنوز هم میسوزد جای زخم هائی که خوردم
از زبانش
هنوز هم
گاهی
نگاهم
اینه را ترک میدهد
وقتی که از چشمانم میخواهم
دروغ بگویند
انگاه
اشک هایم
خنجری میشوند
نشانه رفته به سوی قلبم
داغ و نمکین
مثل خنده هایش
و من
لبخند میزنم
بر این همه خاطره نداشته
بر این همه بوسه خشکیده بر لب
این همه ارزو
گورم را
حتی
اگر
بدون سقف بسازند
آرزو هایم تا سقف آسمان خواهد رسید
بی تعارف بگویم
هنوز هم
دیدنش آرزوست

ت.ساحل

انتظار


من هم منتظرم
اما بر سر راه نمینشینم
چشم هایم را به افق نمیدوزم
آه نمیکشم
من هم منتظرم
سماوری روشن نکرده ام
و ایوانی را آب و جارو نکرده ام
انتظار میکشم
و هرروز
روزیست تازه
شاید بیاید
فقط شاید
گفت می آید
گفت شاید بیاید
فقط شاید
این شاید ها را که کنار هم بگذاری
دلیلی برای آب پاشی و چشم به راه دوختن نمیماند
اما من
همچنان منتظرم
شب
قبل از خواب
پشت در را می اندازم
پنجره ها را خوب میبندم
جوری که حتی هوا هم به زور از بین آنها عبور کند
اگر بیاید
باید در را بکوبد
آنقدر سنگین میخوابم
که مجبور شود بارها و بار ها در بزند
و من
شاید بیدار نشوم
و باید اینگونه باشد
باید از پیچ کوچه که میپیچد جا بخورد
هیچ کس در انتظارش نباشد
باید خودش بیاید
هیچ گاه نامه ای ننوشته ام
و نخواهم نوشت
حتی اگر این انتظار ده قرن هم طول بکشد
هرگز نخواهم گذاشت بفهمد که منتظرش بوده ام
از دیدنش جا خواهم خورد
و او دلسرد خواهد شد
باید فکر کند که هرگز برای کسی مهم نبوده است
که
بیاید یا نه!
و تنها در خلوتم بر جای خالی اش خواهم گریست
باید با تمام وجود درک کند
چه بر سر من آورد
شاید اینگونه کمی دلم ارام گیرد
جور دیگری نمیتوانم این همه انتظار را تلافی کنم
کاش زود تر بیاید....

ت.ساحل

جوابیه


تعطیل کردن ذهن آسان است
انتظار در سکوت کار سختی نیست
باید بشنوی تا بدانی چه میگویم
گاهی
اگر بر روی پنجره افکارت بنویسی: تعطیل است
بد تر میشود
رهگذران گرسنه می ایند
و سنگ میزنند بر شیشه عمرت
بر جام افکارت
و هرچه چیده ای را بر هم میزنند
و میروند
مست
از کنار آن همه نجابت که اندوخته ای
و تو
اگر خیلی حالت خراب نشود از این چپاول
میشوی یک دوره گرد
یک دست فروش
آن هم با دست خالی
و مجبوری
همان افکارت را بفروشی
به لقمه ای نان
به ذره ای هوا....
ت.ساحل

"یک حس گم شده"


میخوانم
میخوانم
و باز هم میخوانم
نوشته های مجازی خودم را
با تو
از پشت این پنجره سرد
نمیگویم که آزارم میدهند آن همه خاطرات نداشته
اما
نمیدانم
چرا
اشک هایم گاهی
فراری میشوند از گوشه چشمم
حتی رعایت حالم را نمیکنند
که هزار بار
تهمت دیوانگی خورده بر این اشک های نا خواسته
میخوانم
حرفهایمان را
که گاهی
سوء تفاهمی بود فقط
و تو
برداشتی دیگر از گفتار من
و من
شادمان از نگاه خوشبینانه ام به هرچه میگفتی
...
تمام شد
هرچه بود
کاش قدرت پاک کردن این همه خاطره مجازی را داشتم
کاش حتی
باور داشتم که مجازی بود
هرچه بود
این روزها
کسانی می آیند
و پس از کالبد شکافی افکارم
به عشقی مجازی
از راه دور
نامحسوس
و شاید توهمی ساده
اعتراف میکنند
و من
محکومم
که تاوان آن حس مجازی را پس بدهم
و در هر برخورد با این حس
آهی تمام رگهایم را میلرزاند
چرا
تو
حس مرا باور نکردی؟
منکه تمام این سالها
هزار بار
اعتراف کردم
دوستت دارم
هزار بار شکستم و خندیدی
از همان بار اول که حس کردم
چراغ روشن خانه مجازی ات
دلم را
گرم که نه
میسوزاند
همانجا اعتراف کردم
و تو
پشت میگرداندی
و میرفتی
تا دیداری دیگر
که شاید ساعتی هم فاصله اش نبود
و باز همان خنده ها و شوخی های کودکانه من
و تمسخر های مردانه تو
...
چه کنم که میدانم این عشق های مجازی چه بر سرمان خواهد آورد
و من
بر خلاف تو
نمیتوانم از این حس های غریب فاصله بگیرم
ولی گاهی
ادای تو را در می اورم
و به سخره میگیرم هرچه احساس مجازیست
با اینکه باور دارم
زندگی امروز ما
در دنیایی بر روی سیم های برق و تلفن ساخته شده
که اگر روزی برق نابود شود
ما نیز نابود خواهیم شد
نه خبری از عشقمان داریم و نه میدانیم چه بکنیم
لعنت به این همه فاصله
لعنت....

ت.ساحل
"یک حس گم شده"

کوچه گرد


مینوازد
آرام
ولی نه ماندگار...
مینوازد
به امید یک سکه که نه... یک اسکناس
"به رهی دیدم برگ خزان..."
من نمیگویم
او مینوازد....
گاهی خارج میزند
اما خوب میزند
رو یاهایم را با خود میبرد
به زمانی که حتی زندگی نکرده ام
شاید حتی فیلم های آن زمان را هم خوب ندیده باشم
شاید حتی میلی به حال و هوای آن زمان هم نداشتم
از روی عادت به این زمان
یا از روی حسادت
نمیدانم....
آه ملودی قاطی شد....
"سلطان قلبم تو هستی تو هستی..."
و چه ناشیانه میزند
ویولونش را میگویم
شاید او هم مثل من حال و هوای ان روزها را دوست ندارد
و من گوش میدهم
شاید من ناشیانه گوش میدهم
اشک هایم میریزند
نا خواسته
پشت پنجره اطاقم ایستاده است
شاید امواج گوش دادنم را درک کرده باشد
یاد "دون ژو آن" افتادم
و حال و هوای عشاق اروپائی بر پای پنجره معشوق
چند قدم دور میشود
سکوت میکند
شاید پولی بدستش رسیده باشد
و باز یک ملودی دیگر
"و باز ناشیانه میزند" یکی از ساخته های بیژن را....
و من همچنان در حال و هوای زمان هائی که درک نکرده ام
شب خوبیست
ارزو میکنم شب او هم خوب باشد
...

ت.ساحل
8/تیر/93

او

تنهای تنها هم که باشی
هیچ کس
حتی "آینه"
جای او را نمیگیرد
تنهای تنها هم که باشی
تمام گنجشک ها
گوئی به جای ترانه بهاری
نوحه سر میدهند
تنهای تنها هم که باشی
رد زخم هایت را نمک میپاشد این انتظار
و تو
فقط میمانی
با تمام خاطرات نداشته ات
آرزو های محال
تنهای تنها هم که باشی
تنهائی
حتی در میان جمعیتی در خیابان
تنهائی
حتی در کنار "آینه"
چون
میدانی
که هیچ کس
"او"
نمیشود.....

ت.ساحل

هیچ کس


دل را به دریا میزنم
میخواهم به او بگویم
بگویم که دوستش ندارم
هیچ وقت نداشتم
و فکر میکنم
هرچقد هم جان بکنم
هرگز
دوستش نخواهم داشت
هرگز گرمای شانه های محکمش
حتی به اندازه نرمیه خیال شانه های تو
نتوانسته ارامم کند
هیچ وقت
حرف های عاشقانه اش
حتی به قدر زخم زبان های تو
نتوانسته در گوشم آهنگین باشد
حتی نمیتوانم در خواب
حضورش را زیبا حس کنم
حتی
نتوانسته ام
با فکرش
دلگرم شوم
باید دل را به دریا بزنم
باید بداند که هیچ کس "تو" نمیشود
هیچ کس
ت.ساحل

دروغ

به خودم هم دروغ میگویم
به این خود لعنتی ام
همین خودی که از هزار غریبه خیانت کار تر است

به خودم هم دروغ میگویم
و میدانم
که روزی
خواهم فهمید
که تمام این همه مدت را
به خودم دروغ میگفتم

روزی خواهم فهمید
و آن روز شرمسار خواهم بود
روزی که بدانم
"دوستت دارم"

ت.ساحل

نمیخواهی


من
می آیم
به سوی تو
به آغوشت
به خانه ات
به هر کجا که تو بخواهی
تو
اما
نمی آیی
حتی به آرامش رویا هایم

من
برای تو
میخوانم
میرقصم
میسازم
و تو
حتی نمیخواهی بدانی که من چه میخواهم
و فقط
میپردازی
بهای چیزی را که نمیدانم چیست
شاید خون بهای لحظه های مردنم باشد
در این زندان سیاه فراموشی از خود
بهای آشفتنم در لحظه های فراموشی.....

ت.ساحل

سکون


نشسته ای
درست بر روی گوشه پیراهنم
و نمیگذاری
که این پیراهن حریر
در باد برقصد
سنگینیه وجودت
سنگ شده بر گوشه آزادیه پیراهنم
و این پیراهن
میخواد برقصد
رها شود
با باد هم مسیر شود و پرواز کند
حتی به قیمت نبودنت....

ت.ساحل

حسرت


حسرت یک حرف راست به دلم مانده است
حتی حسرت یک نفرت واقعی
کسی بیاید
راست راست در چشمان غم زده ام خیره شود
با وقاحت تمام بگوید: از تو متنفرم
و من
با تمام وجودم باور کنم
که راست میگوید
و این
حرف دلش است....
دوستت دارم پیشکش.....

ت.ساحل

بار دیگر هم!


اگر بارها تکرار شوم
باز هم همین خواهم بود
یک ساده دل
یک بیریا
یک بی پروا
باز هم همین خواهم بود
یک پرنده
بدون بال
بدون خاطره ای از پریدن
باز هم دانه های دام به دهانم مزه گس تنهائی خواهد داد
و باز هم اسیر این قفس آهنی خواهم بود
اگر هزار بار هم متولد شوم
باز هم فریب صدای صیاد را خواهم خورد
که صوت جفت بی خبرم را چه خوب تقلید میکند
و باز هم
خواهم رفت
به سوی درختی که شاخه هایش را با چراغ های جادوئی زینت داده اند
باز هم عبرت نخواهم گرفت
از این همه بند و سنگ و زنجیر
باز هم خواهم رفت
حتی اگر هزار بار دیگر متولد شوم و در همین راه رفتن پایم شکسته شود
...
تا روزی که خاک این دل دیوانه را از پای درخت اقاقی بردارند
باز هم خواهم رفت

ت.ساحل

گاهی!


گاهی دلم میخواهد پرواز کند
گاهی هم آرام مینشیند لب حوض چشم هایم
درست همانجا که یاکریم ها لانه میسازند
گاهی دلم از تنهائی با خودش شعر های کودکیش را زمزمه میکند
تاب تاب عباسی....
و گاه شعر های دوره بزرگسالی را با این همه اشتباه میخواند
جابجا
همانطور که دلش میخواهد
...
یاد بچگی هایم که می افتم دلم میگیرد
هیچ وقت نمیخواهم بچه ای داشته باشم
چون او هم روزی بزرگ میشود
و میشود مثل امروز من
تازه اگر خیل یخیلی خوب باشد میشود مثل امروز من
درست مثل الان
هنوز من خوشبختم
کلی کودکیه خوب داشته ام
کتابهای صمد
بازی اسم و فامیل
هادی و هدی
خونه مادربزرگه با هزار قصه و مخمل که ادم دلش میخواست سیبیل هایش را یک به یک آتش بزند....
اما کودک من چه؟؟؟
خیلی شانس بیاورد به قیمت 1485 ام بنتن میرسد و عصر یخبندان 170 را نگاه میکند
خیلی خوش شانس باشد تبلت های 18 هسته ای نصیبش میشود
دیگر حتی نمیداند بوی سیب چیست؟
خوردن گلابی در زنگ تفریح مدرسه چقدر میتواند خوشمزه باشد
و بیسکوئیت ساقه طلائی را اگر در آب بخیسانی چقدر راحت تر از گلویت پائین میرود
بوی نفت و خاطرات کرسی و برف های یک متری به کنار
حتی بچه من خاطره ای از دفتر هایی که باید خودت خطکشیشان کنی نخواهد داشت

دلم اینبار بد پرواز کرده انگار
خورده به در و دیوار
گریه اش گرفته است
حالا نشسته لب ایوان شانه هایم
اشک هایش را با سر شانه های لباسم پاک میکند
شانه هایم میلرزند
انگار هوا سرد است
یادم میوفتد
انگار زمستان است
اما هیچ برفی نیست
...
طفلک بچه نداشته ام
فکر میکنم همه فصل ها را پائیز میبیند
به گمانم تا او بیاید دیگر کلاغها هم کوچ کرده اند
...

ت.ساحل

وطنم


وطنم....
مگر چقدر جان داری؟
هنوز رد سرنگ اهدای خون بر بازوانت هست
که برای اهدای کلیه آماده ات میکنند
هنوز رد بخیه های کلیه ات خونآبه پس میدهد
که میگویند باید پروژه فلان چیز را کلنگ بزنیم
پینه های دستت از گندم کاری و تغییر کاربری و ساخت و ساز هنوز پوست ننداخته
هنوز سوختگی آفتاب بر پیشانیت از سر جنگ "مقدس" سیاه میزند
هنوز تاول پاهایت و ترک اگشتان از پوتین بیرون مانده ات و سرمازدگیه گونه هایت را مرحم نگذاشته اند....
میگذرد....
وطنم
امروز از بیمارستان مرخصت میکنند.
دیگر نمیتوانی هزینه ماندن بیشتر را پرداخت کنی
حتی پول خورد های ته جیب ساعتی کت وصله دارت را هم برداشته اند
حتی تنی هم برای خودفروشی نداری
اگر سر چهار راه سپند هم دود کنی تو را به جرم خیابانی بودن میگیرند
فقط به یک جا میتوانی پناه ببری
بیقوله ها
حلبی آباد ها
زیر پل ها
همانجائ یکه آب ها میگندند و در کنار آن مردم بچه دار میشوند
همانجا که زنها میمیرند و مرد ها جان میکنند و آب از آب تکان نمیخورد
فقط انجاست که قدرت را میدانند
چون ذخیره ای در صندوق همسایه ها ندارند
دلشان به خاک دیگری گرم نیست
وطنم
همانجا باش
چراغی پیدا کن و برو
یکی خودش به سراغت می آید...
می آید و بر زخم هایت مرحم میگذارد
آماده ات میکند برای 4 سال بعد
که باز باید خون بدهی
کلیه دیگرت را
و شاید نیاز به قرنیه چشمت باشد
تو سالهاست مرگ مغزی شده ای
دیگران برایت فکر میکنند

وطنم
نمیبینمت....تو هستی؟

ت- ساحل

خودم


گاهی نگاه که میکنم
خودم را هم نمیپسندم
در بین این همه افکار ناپسند
حتی گاهی
خودم هم بوی غریبگی میدهم
بوی کاهگل ها هم از تنم رخت بسته اند
گاهی با خودم هم که نفس میکشم
خفه میشوم از این بی هوا زیستن
نمیدانم عادت است یا نیاز؟
عشق است یا نفرت؟
شوق است یا حراس از با خود بودن
که تنم را میلرزاند
و پایم را سست میکند به رفتن
و حتی ارامم نمیگذارد برای ماندن
نمیدانم چیست؟
در این تمنای بودن
و این گریز از ماندن....
درست مانند غریبه ای بر سر دوراهی شهری در میانه راه سفر
من مانده ام
همه عبور میکنند
گاه با سرعت
و گاه کند
کند تر از من
منی که ایستاده ام.....
گاهی که غریبه میشوم با خودم
در ایینه هم خودم را نمیشناسم
این چشم ها
این لب ها
این صدا....
آیا این منم؟
یا روحی در پرواز... اما به قدری سنگینم که توان پر کشیدن ندارم
پس به یقین میدانم
که روح نیستم
این منم
یک تکه سنگ
یک قطعه آهن
یک کوله حسرت
یک کوه آرزوی محال....
این منم
من
یک غریبه
در میان این همه غربت زده سرگردان
کاش پیدا شوم....
کاش....

ت.ساحل

خواب های سبز


قدم هایم غرق در چمن کاری های دشتیست که از آن عبور میکنم
انگار تازه آبیاری شان کرده باغبان پیر مهربان ....
تا بالای مچ پاهایم را سبزه پوشانده است
رنگ کفش هایم را فراموش کرده ام.
اصلا آیا کفشی به پا داشتم؟؟؟؟
دست هایم پر از عطر اقاقی شده است
عجیب است
فصل فصل اقاقی نیست!
انگار این عطر را باد با خود اورده
از دور دست هائی که هنوز عمر اقاقی باقیست
انگشتانم نا خواسته هوا را نوازش میکنند
به پاس هدیه معطری که به آنها پوشانده است.
چه دست ها یمهربانی
انگار دست خدا را گرفته ام....
نگاه میکنم
خوب خوب....
در دور دست ها عده ای در گندمزاری که هنوز طلائی نشده پراکنده اند
صدای خنده هایشان را میشنوم
به ان سو میروم....
نه... انگار چیزی مرا به آن سو هل میدهد...
در میانه راه
گنجشک ها شالی از حریر گلهای دشت برایم میبافند
آنرا بر گیسوان رهای در بادم می اندازند
به من گفته بودند اینجا حجاب بر دلهاست....
انگار گنجشک ها تعصبی تر از کسی هستند که قانون طبیعت را نوشته است
از کنار برکه ای میگذرم....
می ایستم
چهره ام زیبا تر شده
گل های بنفش و سفید و صورتی...
حاشیه ای شده اند بر قاب عکس چشمانم
انگار چشمانم موج گرفته اند
آنقدر نگاهم شفاف شده که تصویر خودم در اب ذالال برکه را میتوانم در چشمانم ببینم
به سمت اسمان سر بلند میکنم
چه ابی عجیبی
مگر نمیگفتند:
همه جا آسمان همین رنگ است؟!
پس این تفاوت رنگ چیست؟؟؟
باز به تصویر خودم در برکه نگاه میکنم
این بار آبی آسمان هم هنوز در چشمانم پیداست
سبز . آبی . بنفش و سفید و صورتی
این همه رنگ
چشم باز میکنم.
حال بیدارم
اما هنوز هم ان همه رنگ را در خود حس میکنم
انگار باغبان پیر... آسمان را میگویم
تمام سلول های مرا تازه آبیاری کرده است
هنوز با طراوتم
شاد شاد.
هنوز صدای خنده چند نفر می اید....
به سمتشان پرواز میکنم
اما اینبار
بیدارم

بیدار بیدار....


ت_ساحل

خاطرات من

باز هم خاطره ها مرا ویران میکنند
خاطره هائی که شاید هرگز وجود نداشتند
و من
تنها خیالشان میکنم
گاهی
حرف هائی که میزنم
فکر هائی که میکنم
حتی ارزو هایم
همه و همه
به قدری واقعی جلوه میکنند که گوئی اتفاق افتاده اند
میترسم از خاطره هائی که هرگز اتفاق نیوفتاده اند
و آنها
بارها و بارها
آنقدر تکرار میشوند
که گاهی
باورم میشود که
روزی من نقش اول فیلم هایی بودم که در ذهنم میبینم
من
کارگردان
چهره پرداز
و یا حتی
با جیب خالی
تهیه کننده آنم
و تنها مشتری نشسته بر مبلمان قرمز مخملی سینمای خانگی ام
راستی؛
هزینه بلیط این فیلم را چه کسی داده است؟؟؟

ت.ساحل

گرسنگی


اگر روزی برسد
که زمین هم آنقدر پیر و فراموشکار شود
که وقتی ما در آن برای خوراکمان
گندم میکاریم
به ما
برای پوشاکمان
پنبه تحویل دهد....

چه کنیم با گرسنگیه مغز ها!!!

ت.ساحل